ارمیاارمیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

[کـودکــانهـ ـهایـــ اِرمــیـا]

تولـــــــــــد 1 ســــالگـــــــــــی

شکفته شدن گل مهر وجودت در پر مهر ترین ماه سال، که مهرش را به شکوفا شدنت مدیون است مبارک باد پسر مهر ماهیِ من ... دیروز تولد 1 سالگیت به خوبی و خوشی برگزار شد ، واقعا خوشحالم کخ تونستم از پسش بر بیام چون تولد گرفتن و اون همه کار با وجود یه وروجک خیلی سخت بود ولی با همه ی اینا تولدت عالی بود ..  پسر کوچولوی من وقتی 2 تا از مهمونا اومدن تازه خوابیدی ، همه اومدن ولی ارمیا خان لالا بود با اون لباس!! دیگه خودم رفتم بزور بیدارش کردم .. شب تو ماشین برای بار دوم فکر کنم نون به دست داشتی میخوابیدی !که بهت شیر دادم راحت بخوابی. البته اومدیم خونه بیدار شدی و تا 3 نخوابیدی ! تو کل تولد با صدای دست و جیغ و میزدی زیر گریه .. ...
4 مهر 1392

ارمـــــــــیا در شهر بازی رنگارنگــــــــــ

عزیزم دیشب تا حالا ما تنهاییم یعنی بابایی نیس . مادر جون پیشمون بود وای تورو خوابوند و من راحت خوابیدم ولی تا صبح 3 .4 بار بیدار شدی مامانم انگار تا حالا بچه نداشت من اروم و بی سر صدا بهت شیر میدم مامانم میگه جاااااااااااااان مادر جان ن ن ن چی میخوای؟ میگم هیسسس مامان ارمیا در طول شب 2 .3 بار شیر میخوره دیگه !! باز دم صبح شد یه کوچولو گریه کردی اخه خوابم عمیق شده بود دیدم مامانم بیدار شده میگه سلام ارمیا جونممممممممممممممممم صبحت بخیرررررررررررررررر . گفتم ای خدااااااااا مامان چرا بیدارش میکنی !!!!  وای کلی هم خندیدم .. ولی دیشب شام بهت حسابی غذا داد نمیدونم چرا من میدادم نمیخوردی .. واسه همینه من نی نی بودم تپل بودم خخ .&...
30 شهريور 1392

چکاپ 1 سالگی

24 شهریور رفتیم پیش دکترت برای چکاپ ، اونجا با همه حرف میزدی و بازی میکردی اکثر بچه ها که مریض بودن و توجهی بهت نداشتن ولی جاش مامان باباهاشون باهات بازی میکردن و هی میگفتن ماشالله ماشالله ،یه نی نی طفلی سرما داشت 8 ماهش بود سرفه میکرد و تو فکر میکردی داره باهات بازی میکنه تو هم اداشو در میاوردی من که هم خجالت میکشیدم هم خندم میگرفت ..   بعد که نوبتت شد داشتی مطب رو میزاشتی رو سرت .. همش دست میزدی و جیغ از خوشحالی میکشیدی،دکتر که داشت معاینت میکرد اون گوشی رو اورد جلوت تو میگفتی  سیههههه سیهههههههه  وای قربونت شم که داشتی از ددکتر میپرسیدی که داری چیکار میکنی این چیه؟؟دکترتم فقط نازت میداد با اینکه ادم خشکیه.. خدارو شکر...
28 شهريور 1392

اواخر 11 ماهگیه شاهزاده ارمیا

سلام به همه ی وجودم مامانی امشب دلم خیلی گرفته خیلی،ولی این روزا منو بابایی خیلی ناراحتیم ، بابایی درگیر دادگاه و این وکیل اون وکیله ، منم کاری از دستم بر نمیاد، فقط هر لحظه که یادم میاد میگم ایشالله اون پول از گلوشون پایین نره و خیر نبینن ... ولی وقتی به تو و تولدت فکر میکنم جون میگیرم عزیزم. از سورپرایز شب سالگرد ازدواج بگم که عالی بود.. اومدم خونه با مهمونا مواجه شدم و بابایی هم که کلی تدارک دیده بود فداش شم ،به شما هم خیلی خوش گذشت کلی با عمو و عمه و درسا بازی کردی و یکمی هم اذیتم کردی چون شدیدا خوابت میومد و نمیشد بخوابی ، خلاصهههههه خیلی خوب بود و شب به یاد موندنی بود عمه هاو زن عمو و مامان بزرگت هم منو شرمنده کردن و بر...
24 شهريور 1392

هشتمین سالگرد ازدواج

پسرک گلم که مثل گنجشک حوابیدی سلام امروز سالگرد ازدواج منو باباییه، خیلی خوشحالم که 8 سال به خوبی گذشت و ما یه نیییییی نییییییییی هم داریم نمیدونم بابایی چه نقشه ای داره هیچ وقت ناهار دوست نداشت مهمونی بریم حالا خودش به مامانمینا گفته فردا ناهار میایم اونجا!  برای شب هم میخواد عمه و مامان بزرگتینا رو شام دعوت کنه بهش میگم شام چیکار کنم میگه تو کاری نداشته باش خلاصه اینکه من خودمو واسه یه سورپرایز بزرگ اماده کردم خخخخخ   زندگیِ من امروزبا نگین رفتیم اتلیه البته تو توی کالسکه با نگین پایین بودی من رفتم عکسارو انتخاب کردم عزیزم تماممممم عکسات زیبا شده بود من نمیدونستم از کودوم دل بکـنم اینم بگم تو تمام عکسا خندیده بودی ...
20 شهريور 1392

بوی پاییز میاد

از اول شهریور استرس دارم،همش در حال فکر کردن به تولدتم ، تا الان 20 درصد کارارو رسیدم ، پارسال 31 شهریور ساعت 9 شب به بعد بیمارستان رفتن شروع شد تا تو 5:55 دقیقه صبح به دنیا اومدی این 31 شهریور برام متفاوته نمیدونم اون شب حس و حالم چجوریه از طرفی هم باورم نمیشه پسر کوچولوی من 1 ساله میشه، هر روز صبح که بلند میشی احساس میکنم چهرت عوض شده بزرگ تر شدی کارات عاقلانه تر شده ، فقط 1 هفته ای میشه که شبا تا صبح اذیت میکنی بابایی میگی واسه دندونه ! تا صبح تکون میخوری و با چشم بسته چهار دست و پا میری سرتو میزاری زمین باز 1 دقیقه بعد راه میوفتی گاهی هم میشینی   منم تا صبح 2 بار رو پا میزارم تا دوباره بخوابی، این هفته هم بابایی گردنش گرفته 10...
17 شهريور 1392

متن زیبایی به قلم تهمینه میلانی

سلام مامانی خیلی دلم میخواست یه سری چیزا رو اینجا برات بنویسم تا بدونی، که برخوردم به این متن ، دقیقا همون چیزاییه که میخوام بدونی و هیچ وقت فراموش نکنی ، مامانی اگه اینارو بدونی مطمئن باش هیچ وقت تو زندگیت با همسرت به مشکل برنمیخوری ،قربونت برم حالا بخون .. پسرم!   پسرِ خوبم میدونم که تو هم روزی عاشق می شی. میای جلوی من و بابات می ایستی و از دخترکی می گی که دوستش داری. این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق. که تو حاصل عشقی پسرم، مامانت برای تو حرف هایی داره. حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت می خوره. عزیز دلم یک وقت هایی زن، اخمو و بی حوصله است، روزهایی میرسه که بهونه می گیره. بدقلقی می کنه و حتی اسمتو...
6 شهريور 1392

عکســهای جا مونده

یه سری عکس تو گوشی بود که یادم میرفت بریزم تو لپ تاپ بالاخره وقت کردم مامانی ،این پستــ فقط عکسهارو میزارم. پسر جونم نانای کردنو خیلی دوست داری همش در حال نانای هستی ،میگیم دست بزن بای بای میکنی میگیم بای بای کن دست میزنی ،تغصیر تو نیستا من مقصرم که همرو پشتِ هم بهت میگم ،ماه رمضونم که شروع شده عزیزم طبق معمولِ هر سال ما بیشتر خونه ی مامان بزرگت هستیم ،پارسالا سحر هم میموندیم ولی امسال دیگه با وجود شما نمیشه چون قبل سحر میخوابی . 2 شب پیش ساعت 4 خوابیدی 7 صبح بیدار شدی دیگه نخوابیدی:) مامانی چرا بعضی وقتا اینجوری میشی؟ از خواب داشتم میمردم ولی شما سرحال داشتی میچرخیدی ،سرلاک بهت دادم با نی نی گذاشتم بعد خوابوندمت تا گذاشتمت پایین بیدار شدی ...
30 مرداد 1392

ارمیا و چای باغ

اخرین باری که چای باغ رفتیم خرداد 90 بود،این همه راه به عشقِ چای باغ رفتیم ولی رودخونه ی پر اب و زیباش خشک شده بود خشکِ خشک.. خیلی ناراحت شدم اخه تمام زیباییش به اون رودخونه ی عمیقش بود .. کلی عکس انداختیم و بازی کردیم خیلی هم خلوت بود و یه کمی ترسناک خخخخ،یه عالمه گاو اونجا بود که زنگوله به گردنشون بود و راه که میرفتن صدا میداد تو هم تمام مدت داشتی نگاشون میکردی، بعد کلی گشت و گذار افطار رفتیم خونه ی مامان بزرگ و کلی اونجا رو به هم ریختی و همه جای خونشونو سیاحت میکنی خونشونم بزرگه مثل خونه ی ما نیس که کلی هم وسیله باشه نزارم بری واسه همین ازادی اونجا و واسه خودت میگردی ،بابابزرگم هر بار تورو میبره تو حیاط و دور میزنیو میای بالا، وقت افطار ه...
30 مرداد 1392